گدار

معبر و گذرگاه در آب ، پایاب ، جای کم عمق رودخانه که می توان پهنای آن را بدون شنا کردن پیمود.

گدار

معبر و گذرگاه در آب ، پایاب ، جای کم عمق رودخانه که می توان پهنای آن را بدون شنا کردن پیمود.

آخرین مطالب
۳۰ مهر ۹۲ ، ۲۰:۳۹

عشق

الحمدلله انقدر این روزا حال دلم خوبه که وصف ناشدنی است.همش به خاطره صفای این روزای ماه ذی حجه است.عید غدیر و نام مولا شعفی به وجود می آره که حد نداره...

عاشق حضرت امیرالمومنینم...به خدا...

عاشق خودش و خانواده اش.

از ته دل میگم جان پدر و مادرم به فدات...

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابی طالب و الائمة المعصومین علیه السلام

۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۵۳

پٌر!

-چند شب پیش داشتیم با همسر جان حرف می زدیم .یه جورایی درد و دل می کردیم.من شاکی بودم از اینکه چرا دیگران آدم رو وادار می کنن که وسط منجلاب خاله زنکی دست و پا بزنی و او با آرامش می گفت باید کلا خودت رو از این فضا ها دور کنی.من می گفتم وقتی اطرافت کلی خانم بزرگه آدم نمی تونه طفل باشه...خلاصه از اونجایی که ما عادت کردیم کلا همه جا شیپور رو از سر گشادش بزنیم  قرار بر این شد که چون کوچکیم بزرگی کنیم و ماجرا رو فیصله اش بدیم!راستش تو این چند روزه گدشته انقدر ازم انرژی گرفته شد و من  بابتش حرص و حسرت خوردم که تصمیم گرفتم برای جلوگیری از اتفاقات مشابه و برای دوری از هرگونه تنش کلا نه تنها غرور که عزت نفس ام رو هم بی خیال بشم.ظاهرا مدل من و عبارت"من اهل این حرفا نیستم" جا افتادنی نیست پس بهتره بی خیال این مدل بشم!شاید صبوری بهتر از جنگیدن باشه.

-تو خونه ما یه جایی که خیلی تو دیده یه کاشی هست منقش به نام مبارک "علی بن موسی الرضا"هر وقت نگاهش می کنم یه حالی میشم و هر وقت یه حالی میشم نگاهش میکنم.یادش به خیر سا ل های 88 و 89 تا ظرفیتم تموم می شد و دلم می گرفت(که اون روزا خیلی می گرفت)زود خودم رو می رسوندم و می کشوندم به مشهد...این روزها ظرفیتم به اون سرعت ته نمی کشه اما از مشهد هم سیر نمی شم.گاهی انقدر دلم تنگ میشه که می خواد بمیره...دو ماه پیش مشهد بودم اما دوباره هوایی شدم.کاش حضرت اراده کنه تا برم پابوس...امروز تولد خانم فاطمه معصومه صلوات الله علیها است،کریمه اهل بیت علیهم السلام...

-تو دلم یه خواسته است  خیلی عزبز خیلی عزیز...اما عجیبه که اصلا نمی تونم براش دعا کنم.
نمی دونم چرا ولی حسم میگه اصلا نباید به خاطرش ذره ای اصرار کنم...اما کاش بشه...کاشکی امروز و فردا...

۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۳

اعوذ بالله

وقتی بعد از یک مدت طولانی می خواهی بنویسی ذهنت انگار می خواد ترد میل بره!عذاب می کشه...

با اینکه از کلیت نوشتن دور نبودم اما خب اینجا فرق داره.

روزگارم خوبه الحمدلله،فقط کمی در گیرم.در گیر با شک و تردید...

یه وسواس عجیب و بی سابقه که افتاده به جونم و نمی ذاره راحت تصمیم بگیرم و به راحتی عبور کنم. حتما باید اصطکاکی پیش بیاد و به دنبالش کشمکشی.

از تردید انتخاب رشته*بگیر تا تغییر فعالیت ها و دل مشغولی ها.از این شاخه به اون شاخه پریدن ها و آخرش هم به نتیجه رسیدن ها!

شاید این همه مته به خشخاش گذاشتن برای رسیدن به اون ایده آله و درکش باشه.شاید.اما فعلا که به جز سرخوردگی و اضطراب نتیجه ای نداشته.

این دفع الوقت کردن ها باعث می شه دیگه شروع کردن یادت بره و یه همچین ترسی هم اضافه بشه به تشویش هات...


از خود زنی و ذلیل بازی بگذریم دیگه!اینایی که گفتم هیچی از ارزش های من کم نمی کنه!اگه اون جایی که می خوام نیستم دلیلش بلند پروازی های خودمه وگرنه همین جایی هم که هستم بس بالیدنی ست!


این اعترافات و شرح حال صرفا تمرینی بود برای یه شروع دوباره!

۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۰۰

شکر

دیشب به خاطر سهل انگاری من زود پز ترکید ،در حالیکه من و همسرم هر دو کنار گاز بودیم. صدا انقدر مهیب و همه چی انقدر سریع بود که نفهمیدیم چی شد فقط تا به خودمون اومدیم دیدیم صورتمون پر از قیمه است.خشک مون زده بود.نه تنها هیچ اتفاقی برامون نیفتاد که حتی ذره ای هم احساس سوختگی نکردیم...می شد فاجعه بشه اما نشد...اگه شیشه هود خرد شده بود چی؟اگه قابلمه و درش به سمت مون پرتاب شده بودن چی؟اگه در زودپز که که رو کتری افتاده بود باعث ریختن آب جوش رومون شده بود چی؟...و هزار و یک اتفاق دیگه...
گاهی کم توان بودن واژه ها کلافه ات می کنند مثل این چند ساعتی که من مدام دارم تکرار می کنم "خدا!شکرت"اما می دونم که کمه...
آشپزخونه به گند کشیده شده.لپه و لیمو عمانیه که از سقف آویزونه.پرده گله به گله رنگ رب و روغن به خودش گرفته...هیچ جایی در امان نمونده...ترکش هاش به مبل ها و دیوارهم رسیده.خلاصه افتضاحی به بار اومده که هرزنی رو می تونه به جنون بکشونه .اما من آرومم و خوشحال و دارم ذوق می کنم به خدایی که ما رو اینجوری از دل حادثه سالم بیرون می کشه و حافظ جان و تن مونه...

۱۸ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۱۳

سلام


تبریک سال جدید همیشه یرای من سخت بوده،یک جورایی تو دهانم نمی چرخد که تا به هر کی می رسم بگویم: "سال نوتون مبارک".اما اینجا که نه دهان می خواد و نه چرخش!
پس:
"سال نوتون میارک"

عکس همه سال های گذشته که تو تعطیلات و بعدش کلی برنامی ریزی می کردم برای آینده،امسال هیچ کاری نکردم و نمی کنم.نه برنامه ای نه طرحی.ترجیح می دهم که به جای برنامه های کوتاه و بلند مدت در لحظه تلاش کنم و فعال باشم و در نهایت هر چه پیش آید خوش آید!*

فقط چند تا تصمیم دارم:
-چند تا فحش دم دستی که به هر قیمتی باید ترک و ترجیحا با چند تا توهین دیگر جایگزین کنم!
-چای و روغن به حداقل برسد.
-تعداد گل و گیاه طبیعی در خانه افزایش یابد!
-وقتی کار دارم طوری وانمود نکنم که دیگران فکر کنند بیکارم!پیوسته بنالم و اظهار خستگی . کمبود وقت و ... کنم.

باقی بقایتان...

 

*شعف برنامه ریزی به افسردگی پس از ناکامی اش نمی ارزد!

۲۴ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۱۹

تفکر

تفکر را طلب حقیقت و رفتن از باطل سوی حق خوانده اند،
و مگر جز این است که حقیقت عالم جز ولی خدا نیست؟
وحدت تفکر(طلب حقیقت)و انتظار(طلب ولی خدا)در مقام
اضطرار متجلی می شود،
به مقداری که مضطر می شوی به مضطر حقیقی نزدیک می شوی،
و این وصال همه نظم های موجود را بر هم خواهد ریخت
و نظمی دیگر در خواهد انداخت.
نظمی آشفته
طمانینه ای طوفانی،
"این المضطر الذی یجاب اذا دعا؟
این هادم ابنیه الشرک و النفاق"

۲۲ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۳۱

سم

این روزها احساس مونسم خستگی است.وقتی روی زمین دراز می کشم و پاهام را از کاناپه آویزان می کنم.یک چیزهایی تو تنم وول می خورند،سراسر وجودم پخش می شوند و تق تق می ترکند.حالم خوش نیست...

ماری بودم که به افعی تبدیل شده ام.نیش هایم خودم را هم می سوزاند.نمی توانم فراموش کنم.حواسم هم حتی پرت نمی شود.یا می گویم و زخمی می کنم یا قورت می دهم و خودم را می  خورم.تلخ تلخم...

یا خوشی زده زیر دلم،یا ظرفیتم پایین آمده،یا درک بعضی ها نم کشیده یا همه موارد ...هرچه هست همه دست به دست هم داده اند که من وحشی بودن را تجربه کنم.توحش دنیای عجیبی دارد...

خدا!
آرامش،ظرفیت،بخشش،توجه و فهمی عطا کن...بسی محتاجم

 

۱۵ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۱۳

جا!

خیلی وقت بود که حس می کردم یک چیزی سر جایش نیست اما نمی فهمیدم چی؟یک کلافگی مزمن که بهش عادت کرده بودم.سنگین بودم،خیلی.تا امروز...
تا امروز که بارون بارید.پنج صبح که از خانه آمدم بیرون انقدر خواب بودم که متوجه تری زمین نشدم.دو سه ساعتی که گذشت از بچه ها شنیدم که اووووه داره چه بارونی می آید.زدم بیرون...آخ که زیر بارون چه قدر راه رفتم،چه قدر حرف زدم،چه قدر دعا کردم،چه قدر خوب به دیگران فکر کردم،چه قدر سبک شدم...
بارون که می آید من مهربون می شوم...آدم خوبی می شوم،خودم می فهمم...


*شاید باران که می آید زمزمه های توست که حالم را به آن رو می کند...شاید
**خدا!حالم جا اومد.بی نهایت ممنونت

۱۰ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۵۶

بسم الله الرحمن الرحیم

کجا بی نام تو کاری شود کارا ؟ به نام تو ...
که بسم الله فتح الباب خمّستان ربانی ست

الف؛ الله ، مجموع هزاران نقطه در یک خط
الف آوای آغاز الا یا ایّها الفانی ست

لقاء عشق بی لمس است لیلی لولی است اما
ولی آغوش من در لیلة القدر تو جسمانی ست

الف؛ اول ... الف ؛کامل ، الف؛ عقلی سراپا دل
الف؛ آخرتر از انشاء انفاس نیستانی ست

مراد از دل قرار یار و قاب قوس او ادنی ست
اشارات دو ابروی نگار الدّین رحمانی ست

دعا را از لسان غیر کو ؟ ای دعوت دائم
دعا و استجابت از تو در دور فراوانی ست

و یبقی وجه ربّک در نگاه ناگهان توست
اگر موسای ظاهر شد اگر عیسای نصرانی ست

سواد هر دو چشمت باز شد سود سفر فرمود
نزول قوس گیسو در شب والشّمس نورانی ست

تو می دانی من از غیب کدامین راز می گویم
که اسرار حروفم چاکی از تلبیس عریانی ست

دلیری کن تمام خلق را مبعوث وحی ات کن
که وقت رؤیت بی پرده ی آیات حیرانی ست

*حافظ ایمانی*
۲۱ دی ۹۱ ، ۲۱:۴۹

یا علی...


-بعد از پدر و مادر و جد بزرگوارشان حالا در کنار عموی مهربان زندگی می کردند.فاطمه بنت اسد برایش مادری می کرد که حضرت، مادر خطابش می کرد.هنوز به پیامبری مبعوث نشده بود،هنوز دردانگی اش در عالم نمود پیدا نکرده بود ولی فاطمه بنت اسد (س) او را بسیار احترام می کرد.هر بار که او را می دید به احترامش بلند می شد.باردار بود اما هنوز ترک عادت نکرده بود و هر بار به پایش بر می خاست.به روزهای آخر که رسیده بود به سختی بلند می شد.
حضرت:"گفت مادر راضی به این کار نیستم خود را اذیت نکنید."
بانو گفت:"می دانم اما اگر هم خودم نخواهم کودکی که در شکم دارم مرا وادار به ایستادن می کند..."

 

-کودک در خانه خدا به دنیا آمد...چشمانش بسته بود...بیرون هم که آمد چشمانش بسته بود...باز نکرد تا به خانه شان آمدند...چشمانش  را برای اولین بار به جمال محمدمصطفی (ص) روشن کرد...

 

-یا علی...