۱۵ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۱۳
جا!
خیلی وقت بود که حس می کردم یک چیزی سر جایش نیست اما نمی فهمیدم چی؟یک کلافگی مزمن که بهش عادت کرده بودم.سنگین بودم،خیلی.تا امروز...
تا امروز که بارون بارید.پنج صبح که از خانه آمدم بیرون انقدر خواب بودم که متوجه تری زمین نشدم.دو سه ساعتی که گذشت از بچه ها شنیدم که اووووه داره چه بارونی می آید.زدم بیرون...آخ که زیر بارون چه قدر راه رفتم،چه قدر حرف زدم،چه قدر دعا کردم،چه قدر خوب به دیگران فکر کردم،چه قدر سبک شدم...
بارون که می آید من مهربون می شوم...آدم خوبی می شوم،خودم می فهمم...
*شاید باران که می آید زمزمه های توست که حالم را به آن رو می کند...شاید
**خدا!حالم جا اومد.بی نهایت ممنونت
۹۱/۱۲/۱۵
خوبه که بارون حال آدم رو خوب میکنه.
خیلی خوبه.