گدار

معبر و گذرگاه در آب ، پایاب ، جای کم عمق رودخانه که می توان پهنای آن را بدون شنا کردن پیمود.

گدار

معبر و گذرگاه در آب ، پایاب ، جای کم عمق رودخانه که می توان پهنای آن را بدون شنا کردن پیمود.

آخرین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۴ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۱۹

تفکر

تفکر را طلب حقیقت و رفتن از باطل سوی حق خوانده اند،
و مگر جز این است که حقیقت عالم جز ولی خدا نیست؟
وحدت تفکر(طلب حقیقت)و انتظار(طلب ولی خدا)در مقام
اضطرار متجلی می شود،
به مقداری که مضطر می شوی به مضطر حقیقی نزدیک می شوی،
و این وصال همه نظم های موجود را بر هم خواهد ریخت
و نظمی دیگر در خواهد انداخت.
نظمی آشفته
طمانینه ای طوفانی،
"این المضطر الذی یجاب اذا دعا؟
این هادم ابنیه الشرک و النفاق"

۲۲ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۳۱

سم

این روزها احساس مونسم خستگی است.وقتی روی زمین دراز می کشم و پاهام را از کاناپه آویزان می کنم.یک چیزهایی تو تنم وول می خورند،سراسر وجودم پخش می شوند و تق تق می ترکند.حالم خوش نیست...

ماری بودم که به افعی تبدیل شده ام.نیش هایم خودم را هم می سوزاند.نمی توانم فراموش کنم.حواسم هم حتی پرت نمی شود.یا می گویم و زخمی می کنم یا قورت می دهم و خودم را می  خورم.تلخ تلخم...

یا خوشی زده زیر دلم،یا ظرفیتم پایین آمده،یا درک بعضی ها نم کشیده یا همه موارد ...هرچه هست همه دست به دست هم داده اند که من وحشی بودن را تجربه کنم.توحش دنیای عجیبی دارد...

خدا!
آرامش،ظرفیت،بخشش،توجه و فهمی عطا کن...بسی محتاجم

 

۱۵ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۱۳

جا!

خیلی وقت بود که حس می کردم یک چیزی سر جایش نیست اما نمی فهمیدم چی؟یک کلافگی مزمن که بهش عادت کرده بودم.سنگین بودم،خیلی.تا امروز...
تا امروز که بارون بارید.پنج صبح که از خانه آمدم بیرون انقدر خواب بودم که متوجه تری زمین نشدم.دو سه ساعتی که گذشت از بچه ها شنیدم که اووووه داره چه بارونی می آید.زدم بیرون...آخ که زیر بارون چه قدر راه رفتم،چه قدر حرف زدم،چه قدر دعا کردم،چه قدر خوب به دیگران فکر کردم،چه قدر سبک شدم...
بارون که می آید من مهربون می شوم...آدم خوبی می شوم،خودم می فهمم...


*شاید باران که می آید زمزمه های توست که حالم را به آن رو می کند...شاید
**خدا!حالم جا اومد.بی نهایت ممنونت