۲۲ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۳۱
سم
این روزها احساس مونسم خستگی است.وقتی روی زمین دراز می کشم و پاهام را از کاناپه آویزان می کنم.یک چیزهایی تو تنم وول می خورند،سراسر وجودم پخش می شوند و تق تق می ترکند.حالم خوش نیست...
ماری بودم که به افعی تبدیل شده ام.نیش هایم خودم را هم می سوزاند.نمی توانم فراموش کنم.حواسم هم حتی پرت نمی شود.یا می گویم و زخمی می کنم یا قورت می دهم و خودم را می خورم.تلخ تلخم...
یا خوشی زده زیر دلم،یا ظرفیتم پایین آمده،یا درک بعضی ها نم کشیده یا همه موارد ...هرچه هست همه دست به دست هم داده اند که من وحشی بودن را تجربه کنم.توحش دنیای عجیبی دارد...
خدا!
آرامش،ظرفیت،بخشش،توجه و فهمی عطا کن...بسی محتاجم
۹۱/۱۲/۲۲